پرنیا  عشق بابا سجادپرنیا عشق بابا سجاد، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره
پریسا عشق باباپریسا عشق بابا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

پــــــــــــرنیــــــــا هستی مامان

بستگی داره به چه دیدی جملات رو معنی کنی و بفهمی

  خدا را شکر میکنم ..... خدا را شکر که تمام شب صدای خرخر شوهرم را میشنوم , این یعنی او زنده و سالم در کنار من خوابیده است . خدا را شکر که دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرفها شاکی است , این یعنی او در خانه است و در خیابانها پرسه نمیزند. خدا را شکر که مالیات می پردازم این یعنی شغل و در آمدی دارم . خدا را شکر که باید ریخت و پاشهای بعد از مهمانی را جمع کنم , این یعنی در میان دوستانم بوده ام. خدا را شکر که لباسهایم کمی برایم تنگ شده , این یعنی غذای کافی برای خودن دارم .   خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا می افتم , این یعنی توان سخت کار کردن را دارم .   خدا را شک...
27 شهريور 1390

اینها پندهایی خوب برای زندگی ما هستند.

  لیوان را زمین بگذار.   استادی در شروع کلاس درس , لیوانی پر از آب را به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید : به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟ شاگردان جواب دادند : 50 گرم , 100 گرم , 150 گرم و.....  استاد گفت : من هم بدون وزن کردن نمیدانم دقیقا وزنش چقدر است . اما سوال من این است : اگر من این لیوان را چند دقیقا همین طور نگه دارم چه اتفاقی خواهد افتاد ؟  شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد. استاد پرسید : خب , اگر یک ساعت همین طور نگه دارم چه اتفاقی خواهد افتاد ؟ یکی از شاگردان گفت : دستتان کم کم درد میگیرد. استاد گفت : حق با توست . حالا اگر یک روز تما...
27 شهريور 1390

چگونه می توان ؟؟؟

  چگونه زندگی زناشویی خود را جذاب و محکم کنیم؟   بیایید با به خاطر آوردن لحظه‌ای که برای نخستین بار مردی را که امروز همسر شماست دیدید، کار را شروع کنیم. به یادآوردن این لحظه، مهم است. آیا به خاطر می‌آورید که هر بار که برای دیدن شما به خانه‌تان می‌آمد، چقدر مرتب و منظم و خوش‌لباس بودید؟ آیا آن حمام گرفتن‌های طولانی و سپس آرایش کردن‌ها و عطر زدن‌ها و شادابی و خوش برخوردی‌های خود را به یاد دارید؟ در آن زمان خیلی مطمئن بودید و به قدری هیجان داشتید که برای دیدن او دقیقه شماری می‌کردید. با شور و هیجان برای دیدنش می‌رفتید و می‌دانستید که از دیدن شما و از بودن د...
27 شهريور 1390

چگونه همسری نمونه و الگویی شایسته برای فرزندانمان باشیم

  چند توصیه برای آنکه  بهترین باشیم 1- شاد باشیم؛ شاد بودن همیشه ارزشمند است، پس سعی کنیم خود را خوشحال و سرحال نشان دهیم تا خستگی را از تن شریک زندگی خود دور کنیم. 2- صبور باشیم؛ اگر رفتار همسرمان را خوشایند نمی‌دانیم بهتر است با حوصله و تأمل و در شرایط مناسب او را از چگونگی رفتارش آگاه کنیم. 3- منطقی رفتار کنیم؛ مسایل را منطقی و درست بررسی کنیم و به جای منافع شخصی، مصالح زندگی مشترک را در نظر بگیریم و بی‌طرفانه قضاوت کنیم. 4- کم توقع باشیم؛ از همسرمان آن‌قدر انتظار داشته باشیم که بتواند به انتظارات پاسخ دهد. 5- مثبت‌نگر باشیم؛ با بیاد آوردن لحظات شیرین زندگی بدبینی را از خود دور ...
27 شهريور 1390

پدرانه ها

  وظائف پدران در قبال فرزندانشون چیه ؟؟؟؟ ١ - حتی قبل از تولد می‌توانیم به روش‌های گوناگون با فرزند ارتباط برقرار کنیم: نشان دادن دلبستگی خود به همسر با دادن هدیه (یک شاخه‌گل، یک لبخند و یا کمک در کار منزل) وبه وجود آوردن آرامش لازم در این دوران برای او. 2- با فرزندانمان با لحن خوب و مودبانه سخن بگوییم. 3- ابراز محبت را به فرزندان به طور مستمر ادامه دهیم، زیرا رفتار مردانه بدون مهربانی، الگوی جنسیتی پدر را بی‌تأثیر می‌‌کند. 4- به فرزندمان احترام بگذاریم و از تحقیر شخصیت و انتقاد نابه جا بپرهیزیم. 5- با ایجاد رابطه‌ی دوستانه زمینه ی ‌انس با فرزند را هموار سازیم تا بتواند به را...
27 شهريور 1390

برای تو مینویسم دخترم

   دخترم .هستی ام  parniyam   من كه درتنگ براي توتماشا دارم باچه رويي بنويسم غم دريا دارم   دل پرازشوق رهاي ست ولي ممكن نيست  به زبان آورم آن راكه تمنا دارم   چيستم؟!خاطرۀ زخم فراموش شده لب اگر بازكنم باتوسخنها دارم   با دلت حسرت هم صحبتي ام هست ولي  سنگ رابا چه زباني به سخن وادارم؟   چيزي از عمرنمانده ست ولي مي خواهم  خانه اي راكه فروريخته  بر پا دارم ...
26 شهريور 1390

قربان معصومیت و نگاه بی انتهایت به فراسو

  مهربان ترین قلب دنیا دختر نازنینم کاش می توانستم ببینم همه آنچه راکه در سینه ات ...در قلب کوچکت...ذره ذره در کنار ما کاشته می شود... کاش می توانستم همه قوانین دنیا را برای قلب بلورین و روح بلندت تغییر دهم...اینکه "هرگز لازم نباشد برای راه رفتن زمین بخوری...برای قوی شدن درد یا رنج را تجربه کنی...و..." تو  هنوز خیلی کوچکی دخترم...خیلی وقتی می گویی:مامان بهم بگو چی شده...و من به چشمانت نگاه می کنم ...سکوت می کنم...اشک در چشمانم پر می شود...و باز تو اصرار می کنی...: مامان می فهمم...بهم بگو...همشو بگو... و آن چشمان تیز بین و کنجکاو... آن همه معصومیت که می تواند مرا ...که می تواند مرا ...
26 شهريور 1390

چه قدر وجود خدا را حس میکنیم ؟؟؟؟؟

      بی ميانجی گرى لب، تو فقط بودى و من     آن هنگام كه هر چقدر هم دستانت را به هم بفشاری، توان مقابله با آن رعشه­ي رمزآلودشان را ندارى، دستانى كه مى لرزند تا راز اندوهناك لرزيدن دلت را برملا كنند...   آن هنگام كه احساس مى كنى ‌«دوستى هايت» چيزى بيشتر از اوهامى پررنگ ولى كودكانه نبوده اند و «توقع» تنها هذيانى بوده كه روزگارى، به حرمت حرم تب از ذهن عبور داده بوديش.   آن روزهايى كه عبور از تنگناى همرنگى با آدميان، آن قدر تو را به تنگ مى­آورد كه واپسين رسوخهاى نافذ عصيان را به سان افسونى  ويرانگر نكوهيده، نوميدوار از سر مى...
26 شهريور 1390

با تمام وجود تقدیم به تنها ستاره شبهای بی فانوسم پرنیا

  دخترم parniya ماه من ، غصه چرا ؟! آسمان را بنگر، که هنوز، بعد صدها شب و روز مثل آن روز نخست گرم و آبی و پر از مهر، به ما می خندد ! یا زمینی را که، دلش ازسردی شب های خزان نه شکست و نه گرفت ! بلکه از عاطفه لبریز شد و نفسی از سر امید کشید ودر آغاز بهار، دشتی از یاس سپید، زیر پاهامان ریخت ، تا بگوید که هنوز، پر امنیت احساس خداست ! ماه من غصه چرا !؟!  تو مرا داری و من هر شب و روز ، آرزویم ، همه خوشبختی توست ! ماه من ! دل به غم دادن و از یاس سخن ها گفتن کارآن هایی نیست ، که خدا را دارند ... ماه من ! غم و اندوه، اگر هم روزی، مثل باران بارید یا دل شیشه ای ات ...
26 شهريور 1390

نجوائی از جنس بلور

   پرنیا جان وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز. و دویدن که آموختی ، پرواز را. راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند. دویدن بیاموز ، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر.  پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی. من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت. بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند!  پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده ...
26 شهريور 1390